به گزارش پایگاه خبری عصر قزوین، پاییز سال ۱۳۶۳ در مقر تاکتیکی لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) در کشتارگاه صنعتی نیمه کاره مهاباد هستیم؛ گویا قرار است عملیاتی انجام شود، ولی به دلیل مسائل امنیتی کسی اطلاع دقیقی از زمان و مکان آن ندارد به جز فرماندهان، به همین دلیل نیروها در حال آمادگی و مشغول تمرین و مشق رزم هستند. کوههای اطراف هم پوشیده از برف و سرمای سنگینی بر منطقه حاکم است. ما هم به عنوان کادر گردان محمد رسول الله (ص) روزانه برای تمرین و آمادگی کیلومترها پیاده روی می کردیم تا خود را آماده عملیات نماییم؛ در عطش این عملیات لحظه شماری می کردیم. عصر بود که بچههای تعاون نامه های گردان را آوردند. برای من همه نامه ای؛ بود با اشتیاق آن را بازکردم؛ نامه از همسرم بود ضمن سلام و احوالپرسی مژده داد که فرزندمان به دنیا آمده و پسر است از شوق و ذوق این خبر نمی دانستم چطور ابراز شادی کنم و لحظات این برایم قابل وصف نبود.می خواستم پر بکشم و یک لحظه چهره فرزندم را ببینم؛ حتی در رویا و خیال خودم هم چهره آن را تصور می کردم و در جواب نامه که سوال شده بود اسمش را همان که محسن دوست داشتی بگذاریم یا اینکه اسم دیگری بگذاریم؟ نوشتم اسمش را بگذارید محسن، چون اسم آقا محسن رضایی که فرمانده سپاه بود برایمان مقدس و دوست داشتنی بود و جواب نامه را با همین مضمون به مقصد قزوین به تعاون دادم.
آن شب، شب عجیبی بود از طرفی حس پدر بودن و ذوق دیدن فرزند از طرفی دیگر احساس عجیبی داشتم انگار قلبم فشرده میشد و استرس و اضطراب سراسر وجودم را گرفته بود. خلاصه اینکه آن شب برایم سخت ترین شبی بود که دیده بودم. بعد از نماز صبح که اغلب با ورزش صبحگاهی و سرودهای حماسی آهنگران و یا گلریز همراه می شد، آن روز خبری نبود و به جای آن، صدای تلاوت قرآن از بلندگوها شنیده میشد که ناگهان با صدای همسنگرم عباس آسیابانزاده که با عجله واضطراب صدایم کرد، به خود آمدم؛ ” حسن! بلند شو بریم پایین.” من هم هراسان و مضطرب نفهمیدم چطور به خودم آمدم! با عجله یک پا پوتین و پای دیگر کتانی پوشیده و سوار بر ترک موتور تریل عباس شدم. ساعت حدود هفت صبح بود. صدای قرآن مقر لشکر را احاطه کرده بود. قلبم داشت از جا کنده میشد که به پارک موتوری لشکر رسیدیم و تویوتای گل مالی و استتار شده و کاملا آسیب دیده مهدی زین الدین آنجا بود. عباس گفت “ببین حسن! این تویوتای آقا مهدی و برادرش مجید است که کمین خورده اند.” ماشین به کلی آسیب دیده بود و جای ترکش در سراسر بدنه آن دیده می شد و شکستگی شیشه ها درا ثر موج انفجار کاملا تخریب شده بود و از همه بدتر صندلی های آغشته به خون نشانه و گواه مصیبت بزرگی بود.
پاهایم سست شد، بغض گلویم را فشار میداد چرا که باور نمی کردیم آقا مهدی زین الدین فرمانده دلاور لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) همراه برادرش مجید زین الدین که فرمانده اطلاعات و عملیات یکی از تیپ ها بود، شهید شده باشند ولی این اتفاق افتاده بود و به همین دلیل لشکر آماده به عملیات، آن روز با سخنان آقا رحیم صفوی و انتخاب برادر غلامرضا جعفری به عنوان فرمانده لشکر، نیروها را مرخص کردند تا چند روزی استراحت رفته و برای ماموریت های بعدی آماده باشند و با این اتفاق ما هم به قزوین برگشتیم و بعداز چند روز جواب نامه ای که از مهاباد به همسرم داده بودم را پست چی به درخانه آورد.
✍برگی از خاطرات حسنعلی احسانی
انتهای پیام /